شناسه : 9740020
گفتگوی تفصیلی با همسر یک شهید بسیجی

ناگفته هایی از طراحی دوربردترین موشک ایرانی در حرم امام رضا(ع)


همسر شهید سیدرضا میرحسینی همسر همرزم پدر موشکی ایران به مناسبت فرارسیدن هفته بسیج در یک گفتگوی تفصیلی از سبک زندگی این شهید و خاطرات فعالیت وی در جهاد خودکفایی سپاه و طراحی دوربردترین موشک ایران ناگفته هایی را بیان کرد.

به گزارش یزد آوا به نقل از یزدبانو، هفته گذشته اولین گفتگو را با همسر شهید سیدرضا میرحسینی در مورد پیشرفت های ایران همزمان با برگزاری سالگرد این شهید در یزد منتشر کردیم و امروز به مناسبت آغاز هفته بزرگداشت بسیج تصمیم گرفتیم تا با همسر این شهید بسیجی که لقب شهید اقتدار و شهید غدیر لقب گرفته است و به حق یک بسیجی بود گفتگوی صمیمانه ای انجام دهیم تا از چگونگی اوج گرفتن یک انسان از یک روستا تا رفتن به جهاد خودکفایی سپاه و طراحی دوربردترین موشک ایران و رسیدن به مرز شهادت برایمان بگوید .


اشاره:
راضیه دهقان متولد 61 و یکی از بانوان یزدی الاصل و همسر شهید سید رضا میرحسینی  است.
این شهید متولد 21 اردیبهشت 53 ( از شهدای کشوری و استانی) است که در سال 1390 در انفجار پادگان ملارد کرج ( جهاد خودکفایی) و در آستانه عید غدیر خم به همراه سردار تهرانی مقدم ( پدر موشکی ایران ) و 39 همرزم دیگرش به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.

در این گفتگو با ما همراه باشید.

از نحوه آشنایی خود با شهید سیدرضا میرحسینی، جریان خواستگاری تا تعیین مهریه و ...برایمان تعریف کنید:
سیدرضا از اقوام ما  و عمه من نامادری او بود چون سیدرضا در کودکی مادرش را از دست داده بود و پدرش مجدد ازدواج کرده بود. او را دورادور می شناختم ولی از نزدیک ندیده بودم. آنها در روستای مزرعه خان از توابع شهرستان تفت سکونت داشتند و ما در یزد بودیم.
اصولا در یزد زیاد عرف نیست خانواده های دختر دار  با  کسی که پسر دارد خیلی رفت و آمد کنند.
چند ماه قبل از جریان خواستگاری او را در مجلس خاکسپاری برادر خوانده اش سید احمد که پسر عمه من می شد دیدم . از دور او را نگاه می کردم. نماز را در همان جریان خاکسپاری اول وقت خواند و قرآن سوره الرحمن را هم قرائت می کرد و همه را به آرامش دعوت می کرد. به او علاقه مند شدم ولی همکلام نشدیم.
آن موقع 26 سال داشت و تهران بود و در صدا و سیما کار می‌کرد. او را تا مراسم چهلم پسر عمه ندیدم تا این که پدرش به منزل ما آمد و من را برای سیدرضا خواستگاری کرد و گفت : مراسم عقد بعد از سال سید احمد باشد.
این بهترین خبر زندگی من بود که اگر من دارم به سید رضا فکر می‌کنم او هم دارد به من فکر می کند.

29 فروردین 79 سیدرضا به خواستگاری من آمد. خیلی ساده، بدون دسته گل. می‌گفت اولین بار است که خواستگاری می‌روم. هیچ دختری نیست که آن طور که می‌خواهم  به دل من نشسته باشد، نمی‌دانم در خواستگاری چه باید بگویم. وقتی شروع به صحبت کرد اول از خصوصیات و اخلاق خانواده‌اش گفت. چیزی که می‌خواست این بود که من همین حجابی که دارم داشته باشم و درسم را ادامه بدهم.
مهریه ام  را سیدرضا 70 سکه تعیین کرد و من هم پذیرفتم و سوم تیرماه 79 عقد کردیم. 16 شهریور سال 80 هم سر خانه و زندگیمان رفتیم. 11 سال با شهید زندگی کردم.

شغل شهید چه بود ؟
دوم تیرماه 79 که عقد کردیم. سید رضا در این مدت صدا و سیمای تهران  می رفت ولی دوست داشت درسش را هم ادامه بدهد. دانشکده فنی و حرفه ای شهید صدوقی(ره) رشته راه و ساختمان قبول شد و از مهرماه به یزد آمدیم. در این مدت چند شغل از جمله تعمیرگاه لوازم خانگی، نجاری و  فرفورژه راه انداخت. استعدادش عالی بود حتی خیاطی هم می کرد و درساختن گل چینی و گلدوزی هم مهارت داشت.چون دانشجو بود نمی توانست شغل ثابتی داشته باشد. من خودم آن دوران مدیر مهدکودک بودم. سیدرضا که درسش تمام شد سال 82 سید علی فرزند اولم به دنیا آمد. رفتیم مزرعه خان روستای خودشان، همانجا که پدرش زندگی می کند. یک گلخانه خیارسبز زدیم. سید رضا استعداد فوق العاده‌ای داشت که زبانزد همه هست. گلخانه او را راضی نکرد و می‌گفت من هنوز نفهمیده‌ام که خدا برای چه این همه استعداد را در من گذاشته. می‌دانم که برای کاری آفریده شده‌ام. که بعد از طریق یکی از دوستان به جهادخودکفایی سپاه معرفی شد و از سال 84 آمدیم کرج.

کدامیک از خصوصیات اخلاقی سید رضا در خاطر شما ماندگار شده است؟
او بسیار آرام و صبور بود و در کارهایش عجله نمی کرد. حتی این موضوع را سردار تهرانی مقدم هم به زبان می آورد.
مهربانی‌اش هم که نه تنها در بین فامیل بلکه بین همکارانش هم زبانزد بود. هرکس سیدرضا را توصیف می‌کندٰ می‌گوید خیلی مهربان و خوشرو و خوش خنده بود.

نماز اول وقت
در هر شرایطی حتی در بیابان نماز اول وقتش ترک نمی شد. چون ما یزد زیاد می رفتیم، در میانه مسیر و در بیابان، همان لحظه ای که اذان می گفتند، همانجا یک روفرشی می‌انداخت و نماز می‌خواند.  به او می‌گفتیم اینجا خظرناک است. آن هم بعد از غروب و موقع نماز مغرب. می گفت آن کسی که دارم برایش نماز می‌خوانم ما را نگه می‌دارد. او هم می ایستاد تا من نمازم را بخوانم. وقتی بازار می رفتیم، اذان می‌شد، خرید را رها می‌کرد و می‌گفت اول برویم نماز بخوانیم. این قدر مقید نماز بود.

نماز شب
سیدرضا تقریبا یکسال مانده به شهادتش اهمیت زیادی به نماز شب می‌داد. نمازهایی که می‌خواند خیلی با عشق و خضوع و خشوع بود. خیلی به او حسودی می‌کردم. مخصوصا یکسال آخر با همه خستگی اصرار داشت زیارت عاشورا را ایستاده بخواند. حتی اگر ساعت دو شب هم به خانه می‌آمد نماز شبش را می‌‌خواند.
غسل شهادت
سید رضا هر روز غسل شهادت می کرد و این موضوع را یکبار به اصرار از او پرسیدم و او می گفت می ترسیدم ناراحت شوی چون ممکن است با کاری که ما داریم شهادت در یک لحظه اتفاق بیفتد.


چی شد که به کرج و جهاد خودکفایی رفت ؟

همانطور که گفتم خیلی استعداد بالایی داشت. در طراحی و ساخت و ساز خیلی مهارت داشت و هر چیزی را که می دید می توانست مشابهش را بسازد.
اوایل که به جهاد خودکفایی سپاه رفته بود شنبه می رفت و پنج شنبه هفته  بعدش برمی‌گشت. گاهی تا ده روز خانه نمی‌آمد. سید علی فزند اولم هم دو سال و نیم بیشتر نداشت. صبح‌ها ساعت شش می رفت. چون به هر حال یک ساعت و نیم تا پادگان ملارد راه است. از آن طرف هم 10 یا 11 شب می‌آمد. آنقدر خسته بود که من می گفتم فقط تو را به خدا خواب نرو که من کمی بتوانم با تو حرف بزنم. آن قدر خسته بود که فرصتی برای بحث و جدل نبود. هر موقع هم من اعتراض می‌کردم که خیلی سر کار می‌روی، چون می دانست من روی حضرت زهرا(س) خیلی حساسم می گفت اجرت با حضرت زهرا(س) و می گفت من آنجا وقتی کارم را شروع می کنم از تو هم یاد می کنم و از این حرف‌ها که قانعم کند و دیگر حرفی برای گفتن نداشتم.وقتی تست داشت، می‌گفت دعا کن خوب پیش برود

با توجه به اینکه هر دو یزدی بودید؛ سبک زندگی شما وهمسرتان چگونه بود؟
هم خودم وهم همسر و فرزندانم خیلی زیاد فرهنگ یزدی خصوصا بحث قناعت وعدم اسراف را در زندگی رعایت می کردیم و دیگران درباره زندگی ما می گفتند. البته هنوز هم اینگونه هست .
سید رضا خیلی اقتصادی بود مثلا جمعه ها که یخچال را مرتب می کرد چون هفتگی به خونه می آمد خیلی کمکم می کرد .اگرمیوه ها خیلی رسیده بود می گفت مربا و کمپوت درست کنیم تا اسراف نشود. در پوشش و لباس هم با اینکه لباس کار و مهمانی اش جدا بود ولی در اندازه و حد متعارف بود و این دقت را هم خود و هم فرزندانم هم داشتیم.

در مصاحبه های قبلی از دفترچه خاطرات مشترک گفته اید؛ در دفترچه خاطراتتان چه چیزهایی یاداشت می کردید والان هم می نویسید؟
از همان روزهای اول ازدواج یک دفترچه خاطرات تعیین کردم و حرفهایم را روزانه برای سیدرضا می نوشتم و او هم حرفهایش را یادداشت می کرد.
دوستان نزدیکم مطالب دفترچه را خوانده اند. قبل شهادت سید رضا، بیشتر  دل نوشته ها و احساسات عاشقانه ام در مورد سید رضا بود و بعد ازشهادت هم احساساتم در مورد نبودش و رفتار و بهانه گیریهای بچه ها بود و اکنون هم به نوشتن ادامه می دهم و برخی ازآن نوشته ها که جنبه عمومی داشت منتشر شده است.

زیباترین جمله ای که از سیدرضا در دفترچه خاطرات نوشته شده  و در ذهن شما مانده است چیست؟
جمله ای که در خاطرم مانده است این بود که سیدرضا نوشته بود : دوست دارم زندگی ام مثل زندگی حضرت علی (ع) و فاطمه زهرا(س) باشد و این را همیشه می گفت . البته اگر بگویم مثل آنها اغراق کرده ام ولی زندگی آنها را دوست داشته ام و از آنچه در کتابها از رفتارها و زندگی ایشان خوانده بودم سعی کردم تا جایی که بتوانم انجام دهم.
خودم هم سادات را دوست داشتم و از حضرت زهرا(س) خواسته بودم. سیدرضا را از قبل هم دوست داشتم .


در زندگینامه شهید آمده است که جانباز هم بوده اند؛ در این باره بگویید :

انفجاری در محل کارش اتفاق افتاد که در جریان آن از سمت شکم مجروح شد. خیلی مجروحیتش بالا بود طوری که این اواخر باید با توجه به ناراحتی‌های ناشی از مجروحیت بازنشسته می شد. اصلا پیگیر کارهایش نمی‌شد. اما چون هزینه‌های درمان خیلی بالا بود و می‌رفت بیمارستان بقیه الله و برمی گشت، این‌ها کمی باعث شد که بخواهد برای جانبازیش اقدام کند.


آیا خبر شهادت به شهید الهام شده بود و او از شهادتش خبر داشت؟

پنج شنبه شب یک هفته قبل از شهادت، سیدرضا با وحشت از خواب بیدار شد. وحشتی همراه با حالت خوشحالی بود. فهمیدم خوابی دیده است. گفتم تعریف کن می‌گفت نه، اما عجب خوابی بود. همان موقع، بلند شد و نماز خواند و قرآن خواند.هرچه اصرار کردم نگفت چه خوابی دیده و گفت انشالله خیر است.از آن روز به بعد از همه حلالیت می طلبید.

یک هفته از ماجرای خوابش گذشت. ما با هم در دانشگاه پیام نور ترم اول درس می‌خواندیم . سیدرضا در رشته هوا و فضا و من در رشته روانشناسی و درس‌های عمومی‌مان با هم بود. پنج شنبه شب، شب شهادتش سر کلاس زبان بودیم و امتحان هم داشتیم، دیدم زودتر برگشته و چایی حاضر کرده. گفتم چه عجب! چه شد چایی حاضر کردی؟ گفت بد است آدم از زنش حلالیت بطلبد؟ یک هفته این حرف را می‌گفت. مثلا از من می پرسید از من راضی هستی؟ حلالیت می طلبد، رفتارش عوض شده. سفارش می کند لباسهایش را به این و آن بدهم.
نزدیک عید غدیر بود و قرار بود به یزد برویم. شب شهادتش به من گفت کاش امروز عید غدیر بود، دلم برای همه فامیل تنگ شده، کاش می‌توانستم همه فامیل را ببینم. می‌گفت دلشوره دارم. وقتی هم که می‌رفت، سه بار از من خداحافظی کرد. یک بار تا در آسانسور رفت، دوباره برگشت و خداحافظی کرد. دوباره رفت و برگشت. من گفتم چطور شده چرا این طور رفتار می‌کنی؟ آدم می‌ترسد. این تست هم مثل بقیه است. اما خودش یک حس خاصی داشت. دوباره برگشت بچه‌ها را بوسید، همان ساعت دم در به من گفت مواظب بچه‌ها باش. گفتم سیدرضا من درس می‌خوانم اما می‌دانی که از بچه‌ها غافل نیستم. گفت نه خیالم راحت است، می‌دانم بچه‌ها را به چه کسی می‌سپارم. گفتم حرف‌های مشکوک می‌زنی ؟ نکند نور شهادت و این‌ها در کار است. می‌گفت نه ما از این لیاقت‌ها نداریم. الان که یاد این دیالوگ‌ها می‌افتم با خودم می‌گویم فکرش را هم نمی‌کردم این اتفاقات در حال رخ دادن است و من متوجه‌اش نیستم.


از ماجرای انفجار در پادگان ملارد و شهادت سید رضا بگویید :
دقیقا صبح روزی که انفجار ملارد اتفاق افتاد، ساعت ده و نیم صبح به من زنگ زد و خیلی هم خوشحال بود که کارها و تست خوب انجام شده است. احوال بچه ها را پرسید و سفارش کرد مواظب آنها باشم. می گفت قرار است با سردار تهرانی مقدم وسیله ها را جمع کنند و برگردند.
آن روز قرار بود برای یک دانشجوی مستحق کتاب‌هایش را تهیه کنیم. به من گفت شما این کار را انجام بده. گفتم نه می‌گذارم بعد از ظهر با هم برویم و خریدهایش را انجام بدهیم. از من خواست دیگر به او زنگ نزنم تا خودش تماس بگیرد.خیالم آسوده بود که اتفاقی نیافتاده و برمی گردد.
حدود ساعت 13 به دنبال انفجار در پادگان ملارد لوستر خانه لرزید ولی ما از ماجرای انفجار خبر نداشتیم.
چند نفر زنگ زدند که از سیدرضا خبردارم یانه؟ گفتم بله چند ساعت پیش تماس گرفته و قرار است برگردد. کم کم نگران شدم و به همسر شهید نبی پور زنگ زدم. او بلافاصله از انفجار خبر داد و گفت در پادگان است و خیلی وحشتناک است.
همیشه هم نگرانی‌ سیدرضا این بود که در کرج خبر شهادتش را به من بدهند. چون من در کرج کسی را ندارم چه حالی می‌شوم. دوستانش می‌گویند که: سید می‌گفت اگر می‌خواهید خبر شهادت من را به خانمم بدهید، با خانمتان بروید، تنهاست یک دفعه نروید خبر بدهید.

چگونه از شهادتش با خبر شدید؟
آن روز انفجار من تنها بودم. چون زنگ زده بود که همه کارها خوب پیش رفته من هم خانه را تمیز کردم و برق انداختم و منتظرش بودم تا برگردد.
وقتی به من گفتند این اتفاق افتاده 99 درصد مطمئن بودم سیدرضا شهید شده، با آن خوابش، با آن تغییر رفتار شدیدش. اما یک درصد هم ته دل آدم هست که می‌گوید نه، شهید نشده. وقتی خبر انفجار را شنیدم آنقدر داد زدم و به پرده چنگ انداختم که دو تکه پرده خانه‌مان را کندم. التماس خدا می‌کردم که زنده مانده باشد. ساعت 4:30 خواهرش که در تهران زندگی می کند دنبال من آمد که برویم پادگان، حال من آن‌قدر بد بود که به من گفتند تو برو خانه.من و بچه ها رفتیم تهران‌سر و آن‌ها رفتند بیمارستان شهریار، زنگ زدند به همسران دیگر، در لیست کسانی که زنده بودند اسم سید رضا نبود. در لیست شهدا هم نبود. تا روز دوشنبه خبری نشد تا این که از معراج شهدا به ما زنگ زدند که پسرم علی را ببریم برای آزمایش« DNA ». فهمیدیم پیکر سیدرضا زیر آوار مانده است. بدن او را بعد از دو روز از زیر آوار بیرون آوردند.

می گویند بدن شهید سیدرضا میرحسینی جزء معدود شهدایی بوده که در آن انفجار نسوخته است. در این باره بفرمایید:
بدن سید رضا تا دو روز زیر آوار بود. فقط یکی دو نفر از شهدا بودند که پیکرشان کاملا سالم مانده بود. حتی سید رضا نسوخته بود و فقط به خاطر انفجاز کز شده بود. واز برخی فقط یک کفش ماند که در قبر گذاشتند . برخی از فردیس و برخی ازشهریار که همه را یکجا در گلزارشهدای ملارد دفن کردند و کسی در پادگان دفن نشد.
گاهی برخی دلیلش را می‌پرسند که چرا در انفجار نسوخته است؟ تنها چیزی که به ذهن من می‌آید این بود که شاید به این خاطر باشد که غسل جمعه‌هایش ترک نمی شد. می گویند کسی که غسل جمعه می کند تنش چه در آتش دنیوی و چه در آتش آخرت نمی سوزد. چند نفراز روحانی ها که فهمیدند پرسیدند چرا بدن نسوخته و شهید چه می کرده که بین این همه بدن سالم مانده گفتم غسل جمعه داشته وصلواتهای جمعه را می خوانده است.
قبلا در قسمتی از بازو و ساعدش آثار سوختگی داشت . در خواب به او گفتم دستت که سوخته بود و او گفت بازو و ساعد سالم به من دادند.

شهید را در گلزار شهدای یزد به خاک سپردید. آیا شهید وصیتی در مورد محل دفن هم داشت؟
یک هفته قبل از شهادت به پسرخاله اش گفته بود اگر من از دنیا رفتم نمی خواهم در روستایی که قبلا بودم دفن شوم. ولی دیگر وصیت نکرده بود کجا باشد. جایی را در نظر نداشت و اکنون در گلزار شهدای خلد برین یزد است.

فرزندان در زمان شهادت پدر چند ساله بودند؟با توجه به اینکه در کرج زندگی می کنید سالی چند بار بچه ها را به زیارت پدر می آورید؟
سیدعلی هشت سال داشت و محمد امین دو ونیم ساله بود.نقاشی های پسرم موشک و تابوت است و می گوید نوری آمد و پدرم را به آسمان برد وچون در سخنرانیها می گویند شهدا زنده اند و"عند ربهم یرزقون اند" و در دلداریها هم می گویند بابا ی تو زنده است. خودش به دوستانش و  ما می گوید بابایم زنده است و ما را می بیند.
هفته قبل از شهادت، سید رضا به علی گفت که اگر من شهید شدم مراقب مادرت باش، مادرت فقط تو را دارد. همین جا کنار بقیه باشید. به من هم می‌گفت می‌دانم پدرم نمی‌گذارد من اینجا دفن شوم، صد درصد من را یزد خواهد برد، اما تو تا چهلم آنجا باش و برگرد. بچه‌ها را از اینجا جدا نکن. از این محیط جدا نکن، بگذار کنار بقیه باشند. می‌گفت مابقی دوستانم که زنده هستند، هوای شما را دارند.
ولی محمد امین هنوز باور نمی‌کرد و زیاد نمی‌فهمید، من سر تشییع سید رضا هم محمد امین را نیاوردم. ما وقتی وسایل منزل را بعد از شهادت سید رضا آوردیم یزد، محمد امین گفت چرا وسایل را آورده‌اید و بابا را نیاورده‌اید؟ گفتم بابا دیگر نمی‌آید. آن شب تا صبح  خیلی گریه کرد که نه برویم خانه‌مان، آنقدر بی‌تابی کرد تا من دوباره محمد امین را به کرج بردم. ما خانه را بلافاصله دست مستأجر داده بودیم. رفتم در زدم گفتم آقا ببخشید، بگذارید محمد امین بیاید خانه را ببیند خیالش راحت شود. محمد امین که دید تازه یک مقداری باور کرد که دیگر بابا در خانه نیست. سر خاک هم که می‌رفتیم یک سره می‌گفت چرا بابا را زیر خاک کرده‌اید.
الان تازه یک چیزهایی می‌فهمد. الان که دو سال گذشته. هنوز هم متوجه نیست. می‌گوید بابا آن زیر الان چشم‌هایش پر از خاک است؟ هنوز هم کامل حس نمی‌کند. اما می‌گوید چرا من بابا ندارم. چرا بابای من شهید شده؟
البته شهید دوستانی داشت که در ماجرای انفجار به شهادت رسیدند که هنوز با همسر و فرزندانشان دیدارمی کنیم. به زیارت شهدای ملارد و نیز بهشت سکینه به زیارت شهید سعید نبی پورمی رویم که بچه هایش هم سن بچه های من هستند و تابستانها برای زیارت سید رضا به یزد می آییم. هر فصلی دو دفعه خودم و بچه ها می آییم.

بعد شهادت  که به یزد آمدیم. هم دوره ای های دبیرستان ایشان از نعیم آباد پرسان پرسان آمده بودند و از خشوع سید رضا و روحانیتش در بچگی و نمازهای طولانی و عشقش به رهبر می گفتند.9 ماه در یزد ماندیم به خاطر دلتنگی بچه ها به ویژه سید علی دوباره به کرج برگشتیم.

رابطه همسرتان با شهید تهرانی مقدم چطور بود؟
سید رضا درجهاد خودکفایی با شهید مقدم آشنا شد. البته وقتی سید رضا وارد جهاد خود کفایی شد هنوزحاج مقدم نبود. بقیه خانواده های شهدا  از این شهید و افتادگی و صداقت ایشان تعریف می کنند و همه عاشق شهید تهرانی مقدم  بودند.
این شهدا همه جوان بودند و الان ماهانه خانواده ها به دور هم جمع می شویم وهمسرشهدا حرف می زنند وقران ونهج البلاغه خوانده می شود وبه منزل یکدیگر هم می رویم.

نه تنها سیدرضا، بقیه بچه‌ها هم عاشق حاج آقا بودند، آنقدری که حاج آقا را دوست داشتند، فکر نکنم خانواده‌هایشان را دوست داشتند. چند بار خودم به او گفتم که آنقدری که مشتاقی حاج آقا را ببینی فکر نکنم مشتاق باشی ما را ببینی. حالا که با همسرها صحبت می‌کنم می بینم که بقیه هم همین طور بودند. خیلی حاج آقا را دوست داشتند. حرف حاج آقا برایشان سندیت بود یعنی هرچه حاج آقا می گفت قبول بود و درست بود. خیلی با بچه‌ها صمیمی بودند. یک گروهی بودند که اصلا انگار این‌ها واقعا با هم برادرند. این طور نبود که زیراب همدیگر را بزنند و یا دعوا و بحث باشد. اصلا این طور نبود. من هیچ وقت یادم نمی آید که سیدرضا آمده باشد و گفته باشد فلانی با فلانی دعوا کرد و این طور شد. بذله گو و شوخ و خنده رو بودند. از ته دل می خندیدند.

تولد سید محمد امین
یک زمانی خود سید رضا امام جماعت پادگان ملارد بود. حاج آقا یک عبای قهوه‌ای هم برای سیدرضا خریده بود. به سیدرضا خیلی احترام می‌گذاشت. خانه ما هم که می‌آمدند جلوی پای سید رضا می‌ایستاد. محمد امین که دنیا آمد حاج آقا که از سید رضا پرسیده بود اسمش را چی گذاشتید وقتی سیدرضا گفته بود اسمش را محمد امین گذاشتم ؛ سردار تهرانی مقدم از خوشحالی  سید رضا را بوسیده بود و همانجا 200هزار تومان به عنوان کادوی تولد داده بود.
حاج آقا این اواخر با بچه‌ها کار کرده بود که حفظ قرآن را آغاز کرده بودند. چون سیدرضا پیش نماز بود حاج آقا به او گفته بود برخی از احکام را بعد از نماز برای بچه‌‌ها بگو. حاج آقا با بچه‌ها کار خیر زیاد می‌کردند مثلا برای برخی عروس‌های نیازمند جهاز تهیه می‌کردند.

گفته می شود شهید سیدرضا میرحسینی از طراحان موشک سجیل بود؛ تخصص ساخت موشک را ازکجا یاد گرفت؟
ازسال 84 تا 90 درجهاد خود کفایی حضورداشت و این تخصص را کنار شهید تهرانی مقدم وغلامی و زمانی که در دانشکده امام حسین (ع) بودند یاد گرفت و آخرین موشکی که تست شد قبل ازشهادت ایشان سجیل ( دوربردترین موشک ایرانی) بود.

از کارهای خارق العاده‌ای که سید رضا انجام می‌داده این بوده که انگار خیلی چیزها به سیدرضا الهام می‌شد. توی هیچ کار نه نمی‌آورد که بگوید من این کار را بلد نیستم. موشک سجیل که با موفقیت آزمایش شد یکی از طراحانش خود سیدرضا بود. یکی از کارهایی که سید رضا می‌گفت تکمیلش می‌تواند دنیا را تکان بدهد پروژه‌ای بود که فقط خود حاج آقا تهرانی مقدم و سیدرضا طراحی آن را انجام داده بودند.

گفته می شود با توجه به عنایتی که در حرم اما رضا (ع) به شهید میرحسینی شد طراحی موشک سجیل را انجام داد در این باره بگویید:
سید رضا به امام رضا(ع) و زیارت حضرت علاقه زیادی داشت. بعضی وقت ها با شهید تهرانی مقدم با هم به مشهد می رفتند و برای موفقیت در تست ها مدد می خواستند.
قبل از نهایی شدن طراحی موشک سجیل، سید رضا و همکارانش در دانشگاه امام حسین(ع) به دنبال طراحی نهایی موشک بودند. هر کسی در تکمیل طرح نظریه ای می داد.
یکبار که با هم به مشهد آمده بودیم. وقتی برگشت حال عجیبی داشت و بعدا برایم تعریف کرد که : روبروی ضریح امام رضا (ع) نشسته بودم و سوره یس می خواندم. آقایی که کلاهی سبز به سر داشت کنارم نشستند و صحبت کردند و گفتند شما سید هستید. (سید رضا به جز ماه محرم شال سبز نمی انداخت و کسی متوجه نمی شد سید است. )
می گفت در  همین لحظه طراحی موشک به ذهنم آمد و به صورت ذهنی و با انگشت توی هوا طراحی می کردم و تکمیل کردم. می گفت وقتی متوجه خودم شدم دیگر سید را ندیدم و با دست پر از حرم اما رضا(ع) برگشتم.


اخبار زیادی درباره تست موشک سجیل به عنوان دوربردترین موشک ایرانی و عصبانیت صهیونیست ها منتشر شده است. در این باره خاطره ای دارید؟
یک تستی در استان سمنان و شاهرود  انجام شد که می‌گفتند خیلی تست خطرناکی بود. به محض اینکه سیدرضا رفت دیدم بچه‌هایم هر دو آبله مرغان گرفته‌اند. زنگ زدم سیدرضا بلند شو بیا من اینجا هیچ کس را ندارم. بچه‌ها حالشان بد است. نمی‌توانم هر دو را با هم به تنهایی دکتر ببرم. به من گفت: هی نگو پاشو بیا بچه های من اگر بمیرند دو تا هستند ولی اینجا اگر یک خطای کوچک اتفاق بیفتد 30نفرجوان مردم شهید می شوند.
بعدا که تماس گرفتم، فهمیدم که تستشان خیلی خوب به نتیجه رسیده بود. می‌گفت. همه همدیگر را بغل کردند و روی هم را می‌بوسیدند و خوشحال بودند.
همان روز انفجار پادگان ملارد هم گفته شده که تست موفقیت آمیز انجام شده است. همه این شهیدان و شهید تهرانی مقدم نماز شکر و زیارت عاشورایشان را هم خوانده بودند و بعد شهادت قسمتشان شد.


چقدر حضور شهید را بعد از شهادت حس می کنید؟ خواب ایشان را هم می بینید؟
واقعا شهدا زنده اند.  این حقیقت را شاید اول انسان بگوید ولی باور نمی کند زیرا ماوراء باور ماست ولی در مشکلات زندگی راهنمای من بوده است. وقتی ازعلماء پرسیده ام زمانهایی که خیلی متعجب شده ام که آیا رؤیا است یا ذهنی است گفته اند اگر واقعا اعتقاد داشته باشی شهدا زنده اند.
روزهای اول شهادت خیلی بی تابی می کردم  واحساس تنهایی می کردم. نمی دانستم با غم غربت و تنهایی و یتیمی بچه ها چه کنم.هفتم شهادت سید رضا خوایش را دیدم. خواب دیدم یک نور سبزی آمد، گفت: «بلند شو برویم. این قدر که گفتی پذیرفتند که بیایی. بلند شو برویم.» بعد که من رفتم و نزدیک سقف اتاق رسیدم برگشتم و گفتم: "بچه هایم!" و خودم را عقب کشیدم. گفت: «به خدا من کنارت هستم، تو حس نمی‌کنی، تو نمی‌بینی.» وقتی برگشتم خودم هم جا خوردم که من چنین خوابی را دیدم.
دیگر خوابش را ندیدم تا اینکه به زیارت امام رضا(ع)رفتیم. التماس می کردم که خوابش را ببینم. خوایش را دیدم که به من گفت : "آمده‌ای سه روز التماس کرده‌ای که فقط خواب من را ببینی؟ در صورتی که من یکسره کنار تو بودم. هر جا تو بودی من هم بودم. صلاح نیست تو من را ببینی. این قدر از آقا التماس نکن و با قهر هم از پیش آقا نرو." اما من خیلی ناراحت بودم. ما رفتیم برف آمد، پروازمان کنسل شد و من برگشتم و دوباره از امام رضا(ع) عذرخواهی کردم. الان هم تا به یک مشکلی بربخوریم یا خوابش را می‌بینم یا یک راه حلی ارائه می‌دهد. نه فقط من بلکه همسران شهید قهرمانی، شهید نبی پور، شهید غلامی و دیگران هم همینطورند.


با رهبر معظم انقلاب هم دیدار داشته اید؟
یکسال بعد از شهادت سید رضا می گذشت که در آذرماه 91 به اتفاق خانواده های شهدای ملارد به دیدار رهبر رفتیم.
قبل از شهادت پدرش هم پیش رهبر رفته بود ولی این که چطور رهبر پدر آرمیتا شده است، دوست داشت این حس را بداند.آن روز به علی گفتم: علی! فکر کنم داریم می‌رویم دیدار رهبری. ما دوبار با رهبری دیدار داشتیم. یکبار رفتیم دانشگاه امام حسین(ع) برای رژه. رهبر ایستادند و علی گذرا آقا را دیدند و علی تا آمد بالا که آقا دست روی سرش بکشند ایشان رفتند.
اما بار دوم در سال91 بود. آن روز از اضطراب علی من هم مضطرب شده بودم. اتفاقا اولین اسم خانواده شهیدی که خوانده شد هم اسم ما بود. علی از خوشحالی مثل برق پرید. و رفت و خودش را انداخت بغل آقا. خیلی هم گریه می‌کرد. آقا از علی پرسیدند: "اسمت چیست؟" گفت: "سید علی‌ام." گفتند: "اسم من هم سید علی است." هنوز هم در ذهنش هست که آقا اینجوری به من گفت.  یک سال و خرده‌ای گذشته اما علی هنوز هم این را تکرار می‌کند. هر بار آقا را می‌بیند، می‌گوید مامان یادت است رفتم آقا این حرف را به من زد. آقا پرسیدند: "کلاس چندمی؟" و علی جواب داد. علی گفت: "من یک داداش دیگر هم دارم که اسمش محمد امین است." اصلا آن روز واقعا به یاد ماندنی بود و هیچ وقت فراموش نمی شود. محمد امین همراهمان نبود.
سید علی دوست دارد دوباره به دیداربرود. می گوید من آن روز نتوانستم حرف دلم را به آقا بگویم و می خواهم به ایشان بگویم راه پدرم را ادامه می دهم و مثل پدرم رهبر را دوست دارم.

شهید سید رضا میرحسینی قبل از شهادت به کدامیک از شهدا علاقه بیشتری داشت؟
شهید خلبان بابایی را که چند روز پیش مادر بزرگوارشان از دنیا رفتند خیلی دوست داشت و کتاب خاطراتش را می خواند. ولی با خانواده شهید ارتباطی نداشت.

با توجه به اینکه شهید از شهادت خود خبر داشت آیا توصیه ای هم به شما برای ازدواج مجدد بعد از شهادت داشت؟

می گفت اگر من شهید شدم و یا از دنیا رفتم نمی خواهم کسی به تونگاهی داشته باشد و ازدواج کن. تا اینکه یکسال و پنج ماه بعد ازشهادت سید رضا با یکی ازدوستان شهید ازدواج کردم.

به محل شهادت شهید در پادگان ملارد هم می روید؟
چند وقتی است که اردوهای راهیان نور را هم آنجا می برند. بعضی وقت ها می رویم. برای سومین سالگرد که امسال بود رفتیم. واقعا مثل کربلاست شاید برخی فکرکنند شهدای زمان جنگ فرق می کردند و شاید شرایط و فرهنگ شهادت یک جور دیگه بوده و یا شهادت مال آن موقع بوده است و الان که کشور پیشرفت کرده وتکنولوژی آمده است چه کسی شهید می شود. ولی وقتی بچه ها را می برند آنجا می فهمند شهادت برای بچه های امروزی و کسانی که بخواهند از زندگی وخانواده شان بگذرند؛ وجود دارد.

به عنوان کلام اخر اگر خاطره ای از شهید دارید بفرمایید:
در آستانه عید غدیر و محرم شهید شد ولی سال قبل از شهادت چند ماه مانده بود به محرم که تصمیم گرفت اسب امام حسین(ع) را طراحی کند و بسازد تا در شبیه خوانی از آن استفاده کنند.
اسب را با گچ و رابیتس ساخت که هنوز عکسی از آن به اسم شهید در جایی منتشر نشده است. همکارانش هم به او کمک می کردند تا کار هرچه زودتر برای عاشورا آماده شود.
حتی تاسوعا عاشورا نیز مشغول کار بود و به من گفت خودت تنهایی بچه ها را مراسم ببر و من باید کار را تمام کنم تا بچه های دیگر با عاشورا آشنا شوند.
وقتی اسب آماده شد خیلی به اسب واقعی نزدیک بود. سید رضا و دوستانش با اسب عکس گرفتند و خیلی برایشان خاطره بود. دوستانش می گفتند وقتی کار تمام شد روضه حضرت عباس(ع)  را خواندیم و چندین بار دیگر هم این روضه خوانی تکرار شده بود.




رای شما
میانگین (0 آرا)
The average rating is 0.0 stars out of 5.